خاطراتی ازیک رزمنده
با غرغروب آفتاب که خود قرمز رنگ بود دیدم که ان شب هم قرمز رنگ است دیدم ستاره ها چنان زیاد شده اند که تشخیص مسیر را سخت کرده اند جلو عقب راست وچ÷ همه یک رنگ است جوانان را می دیدم که پر پر می شدند وهر کدام به طرفی پرتاب می شوند مثل خواب بود سخت بود تلخ بود ولی حس شیرینی داشت
چون که نمی ترسیدم منرفتم به طرف یکی از جوانان که آن را نجات دهم که داشت تکبیر می گفت ومی خندید همانجا که نشسته بودم یک خمپاره کنار ما افتاد ومن احساس کردم که تر کش خوردم چشمم را که باز کردم دیدم در بیمارستان هستم اما اثری از ترکش بر بدنم نبود
خودم که هنوز احساس می کنم یک خواب بود ولی حقیقت است
کربلای پنج
خ.ح